دلنوشته های من
جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من
 
 
دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:, :: 11:22 ::  نويسنده : تارا

خوب....

ورم پام خیلی کمتر شده اما زخمش هنوز سر جاشه....یعنی زخماش....

دکترم برا 10 روز بهم دارو نداد....کپسول گرونامم قطع کرد...

امیدوارم بهتر بشه....



جمعه 17 مرداد 1393برچسب:, :: 12:43 ::  نويسنده : تارا

انقدر پاهام زخم شده بخصوص از ران به پایین شده مثل پاهای مرغای کثیف!!!!!

اه اه اه!!!!

دائم با روغن زیتون و کرم بچه چربش میکنم اما چه اثری داره....؟؟؟؟

نکنه واقعا دارم میمیرم؟؟؟؟اینا پیش درآمداشه؟؟؟؟



چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:, :: 15:17 ::  نويسنده : تارا

امسال هیچی برا کنکور کاردانی به کارشناسی نتونستم بخونم....!!!!

رتبه کنکورم اگه شرکت بکنم سر جلسه امتحان فکر نمیکنم زیر 20 که نه.....زیر200 که نه....حتی زیر2000بیاد....!!!!



دو شنبه 13 مرداد 1393برچسب:, :: 23:24 ::  نويسنده : تارا

سلام....

چیکار کنم دیگه....؟؟؟؟!!!!زخمم نمیذاره بشینم پای لپ تاپم....و مطلب بذارم....!!!!یه عالمه حرف تو دلم قلمبه شده.....ولی وقت نوشتن ندارم....

برا سلامتی همه دعا کنید....



جمعه 10 مرداد 1393برچسب:, :: 14:15 ::  نويسنده : تارا

سلام.....

چندروزه که  زخم بسترم انقد اذیتم میکنه که نمیتونم راحت راه برم....راحت دراز بکشم....راحت بخوابم....راحت بنشینم.....یا حتی راحت بشینم پای لپ تاپم....

برا همین خیلی وقته که نتونستم چیز خاصی بنویسم....حتی نتونستم چند ورقه کتاب بخونم....

کاش خون دماغ وخونریزی از پام خوب بشه....کپسول سوتنت ام رو دیگه نمیخورم...تا مگه کمبود پلاکتام بهتر بشه.

جمعه که5واحد پلاکت خوردم و چهارشنبه 7واحد....



دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:, :: 22:11 ::  نويسنده : تارا

سلام علیکم....

کلهم عید سعید فطر به همتون مبارک باشه.....



شنبه 4 مرداد 1393برچسب:, :: 22:21 ::  نويسنده : تارا

دیروز گوشیمو رو آلارم گذاشتم برا ساعت8.30 که بیدارشم و شروع کنم به درس خوندن...

از خواب که بیدار شدم و عذر خواهم رفتم توالت متوجه شدم که زخم پای راستم بیشتر از حد معمول باز شده و داره خون میاد...- بخاطر کم شدن پلاکتام در اثر خوردن2-3 هفته سوتنت-

خوب فکر میکردم مثل همیشه با یه ربع- نیم ساعت فرصت دادن و هواداری زخم،خونریزی قطع میشه که نشد...بخاطر خونریزی پای من مامانم هم نرفت تظاهرات روز قدس و در کنار من موند...

تا خونریزی رو قطع کنیم....قطع نشد....

بعدتظاهرات و  نمازجمعه بابام که اومد خونه باهاش وبا مامانم رفتیم اورژانس....بعد ویزیت بستری شدم و ازم آزمایش گرفتن و منتظر تا جواب آزمایش شدیم تا ببینیم چندواحد پلاکت باید تزریق کنن....

پانسمان زخمم رو هم عوض کردن و مثلا پانسمان محکم فشاری گذاشتن...ولی بعد چند دقیقه خونریزی کرد و بازش کردن و دوباره پانسمان کردن...

چندین ناحیه رو سوراخ کردن برا آزمایشگاه و سرم و...تا بالاخره سرم تموم شد و 5 واحد پلاکت بهم وصل کردن و بعد اون پلاکت ها مرخصم کردن...ساعت حوالی12 شب رسیدیم خونه...

دیروز که هیچی نتونستم بخونم و امروزم دقیقا کلمه ای نتونستم بخونم....



پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, :: 15:47 ::  نويسنده : تارا

ماه عسل دیشب خیلی خوشگل بود...نمیدونم دیدین یا نه....

درمورد چند نفر سرطانی بود...ولی وقت برا حرف زدن کم داشتن...

فقط حرفای علی و مامانش خیلی باحال بود و قشنگ حرف میزدن....



پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, :: 15:29 ::  نويسنده : تارا

بازم دیشب نخوابیدم....دیشب که خوابم نبرد بماند...صبح بعد نمازم نتونستم بخوابم...

یعنی یه 2ساعتی خوابیدم بعدش بیدار شدم و ...

کاش میتونستم بخوابم...بیدار بودم...تا ساعت10....ساعت10 روی صندلی خوابم گرفت با عینک و کتاب...تا اینکه ساعت11 مامان از جلسه اش برگشت و منو بیدار کرد...منم رفتم تو رخت خوابم خوابیدم تا ساعت1....



پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, :: 3:16 ::  نويسنده : تارا

3شب پیش خونه خواهر کوچیکه ام دعوت داشتیم...-خونه شون کوچیکه-ساعت قبل7 بود که من به خانواده گفتم:سریعتر آماده بشیم وبریم...

زهرا:اووووه هنوز که خیلی زوده!!!!

من:نه بابا!زودتر باید بریم برا نشستنمون جا گیرمون بیاد وگرنه باید اونجا وایستیم!!!

(واقعا همین طور شد!!!مهری و حسین آقا که دیر اومدن جای مناسبی سر سفره نداشتن!!)

----------------------------------

2شب پیش خونه خواهر بزرگم دعوت بودیم...خونه بزرگ وشیک...وقتی رفتیم 2 تا سفره بزرگ تو خونه شون پهن بود...من از مهدی-پسرخواهرم- پرسیدم چرا2 تا سفره؟؟؟مهدی گفت:گفتیم همه در آرامش بنشینن و راحت...بچه خنگ به من نگفت که همه عمه هاش و عموهاش و کلا اون خانواده هم حضور دارن...

بعد5 دقیقه یکی یکی سر و کله اونا هم پیدا شد و 2 تا سفره پر شد از مهمونا....

من و مامانم سر سفره آقایون نشسته بودیم...

دماغم شروع کرد به خون اومدن!!!! البته کم کم خون میومد و با دستمال پاکش میکردم تا اینکه یک کم شدید تر د و من ظرفم رو برداشتم و رفتم آشپزخونه نشستم و بقیه غذامو خوردم...بعدشم نمازخوندن با کلی اذیت...چون دائم مجبور بودم جلو خونریزی رو بگیرم...

آخرشب هم برا جلوگیری از ادامه خونریزی سرنگ ضد خونریزی رو باز کردیم و من رو دستمال ریختم و خدارو شک خونریزی بند اومد....



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد

درباره وبلاگ


پاییز رو دوست دارم بخاطر همه ی زیبایی هاش.... شایدم یه جنبه از دوست داشتن پاییز به این خاطره که الان زدگیم پاییزیه.....نمیدونم دوباره بهار به زندگیم سرمیزنه یا نه.....
رتبه کنکورم....
زخم باسنم... نیومدنم اینجا.... عید فطر دیروز و امروزم... ماه عسل دیشب دیشب مهمونی
پيوندها
عینک آفتابی ریبنhttp://">عینک آفتابی ریبن
ساعت دیواری">ساعت دیواری
عینک آفتابی">عینک افتابی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های من و آدرس delneveshteha92.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان