دلنوشته های من
جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من
 
 
پنج شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, :: 22:17 ::  نويسنده : تارا

خوب من تنها تو بیمارستان بودم.نه خانواده.نه دوست نه کتاب یا لپ تاپم.خیلی تنها بودم.

اتاق روبروییم یه آقای زندانی سیاسی بود با چندتا مامور و سرباز....هیچی دیگه همه زنگ می زدن و احوالمو می پرسیدن یا با پیامک یلدا رو بهم تبریک میگفتن....یلدای خاصی بود.بی خود بود.منم تنها بودم.

و پاییز من اینجوری تموم شد و زمستون شروع شد.......



یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, :: 15:4 ::  نويسنده : تارا

یه مدت زیادی نبودم.میخوام ازش تعریف کنم:

بنا به گفته خانوم دکتر جونم و با معرفی که بهم داده بود؛رفتم تهران روز آخرپاییز.

دکتر متخصصه که البته تخصصش گوش و حلق و بینی و جراحی سر وگردن بود به محض اینکه من و عکسای سی تی اسکن و ام ار ای رو دید سریعا منو فرستاد پیش همکارش متخصص مغز واعصاب.یه نیم ساعتی در اتاق عمل منتظر بودم تا آقای دکتر منو دید و عکسامو.خیلی سریع یکی از مریضای اتاق عمل همون هفته اش رو کنسل کرد و برامن وقت عمل گذاشت ودستور بستریمو داد.البته یه 10دقیقه ای منو از محل حرف زدنش بیرون کرد و با پدرم حرف زد.بهم گفت که:برو چندلحظه بیرون بعد با خودت هم حرف می زنم.ولی پدرم که اومد بیرون گفت:بریم کارای بستریتو انجام بدیم....

من خیلی خیلی عصبانی شدم وداغ کردم.به پدرم گفتم خوب حالا دکتره چی گفت؟؟؟پدرم درحد دوسه جمله گفت:که گفته باید عمل بشی و تومور و ناحیه سرطانی خیلی پیشرفت کرده و یه تیکه از جمجه ات رو خارج میکنن.گفتم خوب بقیه اش چی؟؟؟؟پدرم گفت که دکتر فقط همینو گفته.

منم زدم رو دنده لجبازی و البته خیلی خیلی عصبانی بودم به خاطر اینکه همه پزشکام اتفاقاتی رو که قرار بود برا من بیوفته به خودم می گفتن و رضایتشو از خودم میگرفتن نه از پدر یا مامانم....

خلاصه دم در اتاق عمل یه اعت دیگه منتظر موندم تا دکتر با منم حرف زد اونوقت رضایت دادم و بستری شدم.البته خیلی غافلگیر کننده بود.پدر برگشت شهرستان تا مامان بیاد و رو سرم باشه.



سه شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 12:55 ::  نويسنده : تارا

عجیب دنیاییه!!!!

یا باید سالم باشی یا تهی از احساس!!

جالب اینجاست که همه فکر می کنند اگه ایرادی داری،اگه مشکلی داری،اگه سالم نیستی دیگه چیزی به اسم قلب تو وجودت اصلا وجود نداره......



چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 19:16 ::  نويسنده : تارا

امروز رفته بودم بیمارستان پیش خانم دکتر جونم تا ویریتم کنه.

بهم گفت طبق نظر گروه پزشکی دیگه شیمی درمانی برام نمیذارن.خوب رادیوتراپی هم نمیشم.این یعنی یه چیزی مثل قطع امید!!!!

البته دکترم آدرس یه پزشک تو تهران رو قراره بهم بده برای اینکه ببینن اون عملم میکنه یانه....

یه عمل وسیع و گسترده...نمیدونم ریسکش چقدره و چی میشه..... 



سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:قطار,طب سنتی,مترو,, :: 22:44 ::  نويسنده : تارا

چند شب قبل باقطار راهی تهران شدیم.من و خواهرم.خیلی خسته کننده بود اما امیدوارم نتایج خوبی برام داشته باشه.رفتیم پیش یه پزشک طب سنتی(پزشک عمومی بود و برام وقت گذاشت تا در اولین وقت دکتر متخصص منو ببینه).کلی بهم دستور غذایی خاص نوشت و داروهای گیاهی.

تازه شم!!!یه عالمه منع مصرف بهم داد انقد که دیگه داشت گریه ام میگرفت!!!!فریاد

بهم گفت:ماست نخور!!!لبنیات هیچی نخور!گوشت نه قرمز و نه آبی!!!!!(همون سفید) وکاکائو،قهوه،نسکافه،نوشابه،دلستر و............اوووووه خیلی خوراکی های دیگه نخور!!!!

اصن اگه یه دفعه میگفت برو بمیر راحت تر بود!!!!! والا!!!!

راستی یه ساعت هم تو مترو گیر افتادیم-حادثه ای که خیلی کم اتفاق می افته-



سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:مرگ,باور,آمادگی,, :: 23:0 ::  نويسنده : تارا

مرگ....قصه ی عجیب ونامانوس زندگی انسانها....

چقدر براش آماده ایم؟؟؟؟

چقدر باورش داریم؟؟؟



شنبه 9 آذر 1392برچسب:, :: 13:57 ::  نويسنده : تارا

گاهی وقتا آروم آروم و راضیم و گاهی وقتا آشوب درونم منو تا حد کفر پیش می بره!!!!

آخه خدایا......

چیزی از بزرگیت کم نمیشه که چندتا سلول رو که اشتباها تقسیم شدن و هی همینجوری دارن تقسیم میشن رو خودت از بین ببری که....

خدایا2سال و نیمه که علاف شدم... از همه برنامه های عادی زندگیم بریدم و دور شدم...

خدایا اگه میخواستی گوشمو بپیچونی تا آدم بشم،تا از اون غرور الکی دور بشم،تا بهت نزدیک تر بشم.....خدایا قبول....

من متنبه شدم....

ولی خدایا................



یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:, :: 23:29 ::  نويسنده : تارا

گاهی وقتا بنا به شرایط یه دعاهایی میکنیم از ته ته ته دلمون.....

خدا هم مستجاب می کنه کامل و جامع....

بعد یه مدتی پشیمون میشیم در حد المپیک و می گیم:

خدایا غلط کردم!!!! دعامو پس میگیرم...

ولی دیگه کار از کار گذشته و...

(این حال و هوای این روزای منه!!!!)



یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:, :: 23:27 ::  نويسنده : تارا

پاییز................

فصل رنگ های عاشق.... 

فصل برگهای عاشق........

فصل عشق....

فصل من....



سه شنبه 28 آبان 1392برچسب:دکتر,پانسمان,ریکاوری,اسکول!!!!, :: 16:25 ::  نويسنده : تارا

شنبه یه عمل کوچولوی چشم داشتم.با بی حسی نه بیهوشی.

ولی 2 ساعت کامل تو ریکاوری معطلم کردن.یکی نبود بهشون بگه:بابا! بی حسی که دیگه ریکاوری نداره....

بعدشم دکتر جوونه-رزیدنته!دکترکامل که نیس!-بهم گفت فرداش برم پیشش تا پانسمان چشممو باز کنه و تاکید کرد که برم کلینیک پیش خودش.منم گفتم:جناب دکتر!من شهرستانی ام و امروز برمیگردم خونه و فردا نیستم....

فرداش میخواستم پانسمانشو باز کنم؛پدرم گفت:خودت میخوای باز کنی؟؟؟مواظب باش خطرناک نباشه...به پدرم گفتم نگاه کن چه جوری بازش میکنم....

چهارتیکه چسبش رو باز کردم!!!!به همین راحتی....نمیدونم دکتره اسکلم کرده بود که میگفت فردا بیا تا خودم برات بازش کنم عایا؟؟؟؟



درباره وبلاگ


پاییز رو دوست دارم بخاطر همه ی زیبایی هاش.... شایدم یه جنبه از دوست داشتن پاییز به این خاطره که الان زدگیم پاییزیه.....نمیدونم دوباره بهار به زندگیم سرمیزنه یا نه.....
رتبه کنکورم....
زخم باسنم... نیومدنم اینجا.... عید فطر دیروز و امروزم... ماه عسل دیشب دیشب مهمونی
پيوندها
عینک آفتابی ریبنhttp://">عینک آفتابی ریبن
ساعت دیواری">ساعت دیواری
عینک آفتابی">عینک افتابی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های من و آدرس delneveshteha92.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان