|
دلنوشته های من جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من |
|||
|
شنبه یه عمل کوچولوی چشم داشتم.با بی حسی نه بیهوشی. ولی 2 ساعت کامل تو ریکاوری معطلم کردن.یکی نبود بهشون بگه:بابا! بی حسی که دیگه ریکاوری نداره.... بعدشم دکتر جوونه-رزیدنته!دکترکامل که نیس!-بهم گفت فرداش برم پیشش تا پانسمان چشممو باز کنه و تاکید کرد که برم کلینیک پیش خودش.منم گفتم:جناب دکتر!من شهرستانی ام و امروز برمیگردم خونه و فردا نیستم.... فرداش میخواستم پانسمانشو باز کنم؛پدرم گفت:خودت میخوای باز کنی؟؟؟مواظب باش خطرناک نباشه...به پدرم گفتم نگاه کن چه جوری بازش میکنم.... چهارتیکه چسبش رو باز کردم!!!!به همین راحتی....نمیدونم دکتره اسکلم کرده بود که میگفت فردا بیا تا خودم برات بازش کنم عایا؟؟؟؟ پر از انرژیم.... کنکور ارشد ثبت نام کردم و ای..... بگی نگی دارم میخونم-البته امسال آزمایشی شرکت کردم ولی خوب.... این خودش یه انگیزه است دیگه...مگه نه؟؟؟؟ یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : تارا
خوب فردا دارم میرم دانشگاه قبلیم... میرم خرجونمو ببینم(خواهرجون-بهترین دوستم).فندق(مریم دوست دیگه ام ).داداش مجتبی ام(شوهر دوستم) خداکنه اتفاقای خوب خوب بی افته.... عجبا.... دیروز رفته بودم بیمارستان چشمم بخش اورژانس-البته مشکل خیلی خاصی نداشتم-. جالب اینجا بود که همه دکترای تو اورژانس(انترن ها) منو و بیماریمو کامل می شناختن.بعضی از این دکترا رو اصلا نمی شناختم و ندیده بودم آ... ولی اونا منو می شناختن....چقد آدم مهمی شدم آ.... اصلن یه دنیایی شده ها.... شاید پایان یه شروع تازه باشه... یه شروع تازه برای یه سری اتفاقات تازه...اتفاقات از هرنوعی که باشن بالاخره یه زمان باید به وقوع بپیوندن...و اینطوری زندگی پیش میره....بدون وقفه،بدون مکث... جمعه 10 آبان 1392برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : تارا
خوب.سلام. خوشبختانه نتایج آزمایش خونم(CBC) درحد مطلوب بود و شیمی درمانیم با موفقیت انجام شد. آهان راستی! من هیچی در مورد بیماریم نگفته ام.... مشکل من سرطانه. یه سرطان نادر و کمیاب که هیچ پزشکی به خودش زحمت نمیده که در موردش تحقیق کنه!!!!! چه کنم دیگه....کلا خاصم!!!! بیماری هم که میگیرم یه مدلیه که همه ی دکترا توش می مونن و نمیدونن الان با چه دارویی باید درمانش کنن!!! هیچ داروی شیمی درمانی و همینطور رادیوتراپی اثر بخش نبوده. اما دارم خوب زندگی میکنم.خوب و با کیفیت....نمیخوام این تصور غلط که:سرطان=مرگ تو ذهن هم ه اینطوری بمونه....خوب هیشکی خبر نداره که چند وقت دیگه قراره زندگی کنه منم از این قائده مستثنی نیستم.... میخوام تو این مدتی که دارم زندگی میکنم خوب زندگی کنم..... سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, :: 22:19 :: نويسنده : تارا
فردا برای سومین بار قراره آزمایش خون بدم.امیدوارم به حدطبیعی رسیده باشه تا شیمی درمانیم انجام بشه چون از این یه هفته تاخیر خسته شدم.یه مقداری هم سردرد دارم و هم گردنم درد میکنه. اوه قراره پیش چشم پزشکم هم برم.دلم برا دکتر خوب و مهربونم تنگیده. سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, :: 13:51 :: نويسنده : تارا
دلم نمیخواد چتر بگیرم دستم و برم زیر بارون.....دوست دارم همینطوری برم زیر بارون تا خیس بشم خیس خیس....
از دیشب تا الان بارون داره نم نم می باره.... انقدر هوا اینجا خوبه.آسمون ابری. نم نم بارون.هوای پاییزی.یه کمی هم سرده... دلم میخواد داد بزنم:خدایاااااااااااااااشکرت. ابری ترین هوا رو تو چشم تو میبینم شبا به زیر بارون با یاد تو میشینم.... سلام دوستان. خوب منم به دنیای وبلاگ نویسی وارد شدم......امیدوارم که دلنوشته هام اذیتتون نکنه
درباره وبلاگ  پاییز رو دوست دارم بخاطر همه ی زیبایی هاش.... شایدم یه جنبه از دوست داشتن پاییز به این خاطره که الان زدگیم پاییزیه.....نمیدونم دوباره بهار به زندگیم سرمیزنه یا نه.....  رتبه کنکورم....زخم باسنم...
نیومدنم اینجا....
عید فطر
دیروز و امروزم...
ماه عسل دیشب
دیشب
مهمونی
پيوندها عینک آفتابی ریبنhttp://">عینک آفتابی ریبنساعت دیواری">ساعت دیواریعینک آفتابی">عینک افتابی
نويسندگان
|
|||
 |
