دلنوشته های من
جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من
 
 
دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:, :: 11:22 ::  نويسنده : تارا

خوب....

ورم پام خیلی کمتر شده اما زخمش هنوز سر جاشه....یعنی زخماش....

دکترم برا 10 روز بهم دارو نداد....کپسول گرونامم قطع کرد...

امیدوارم بهتر بشه....



جمعه 17 مرداد 1393برچسب:, :: 12:43 ::  نويسنده : تارا

انقدر پاهام زخم شده بخصوص از ران به پایین شده مثل پاهای مرغای کثیف!!!!!

اه اه اه!!!!

دائم با روغن زیتون و کرم بچه چربش میکنم اما چه اثری داره....؟؟؟؟

نکنه واقعا دارم میمیرم؟؟؟؟اینا پیش درآمداشه؟؟؟؟



چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:, :: 15:17 ::  نويسنده : تارا

امسال هیچی برا کنکور کاردانی به کارشناسی نتونستم بخونم....!!!!

رتبه کنکورم اگه شرکت بکنم سر جلسه امتحان فکر نمیکنم زیر 20 که نه.....زیر200 که نه....حتی زیر2000بیاد....!!!!



دو شنبه 13 مرداد 1393برچسب:, :: 23:24 ::  نويسنده : تارا

سلام....

چیکار کنم دیگه....؟؟؟؟!!!!زخمم نمیذاره بشینم پای لپ تاپم....و مطلب بذارم....!!!!یه عالمه حرف تو دلم قلمبه شده.....ولی وقت نوشتن ندارم....

برا سلامتی همه دعا کنید....



جمعه 10 مرداد 1393برچسب:, :: 14:15 ::  نويسنده : تارا

سلام.....

چندروزه که  زخم بسترم انقد اذیتم میکنه که نمیتونم راحت راه برم....راحت دراز بکشم....راحت بخوابم....راحت بنشینم.....یا حتی راحت بشینم پای لپ تاپم....

برا همین خیلی وقته که نتونستم چیز خاصی بنویسم....حتی نتونستم چند ورقه کتاب بخونم....

کاش خون دماغ وخونریزی از پام خوب بشه....کپسول سوتنت ام رو دیگه نمیخورم...تا مگه کمبود پلاکتام بهتر بشه.

جمعه که5واحد پلاکت خوردم و چهارشنبه 7واحد....



دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:, :: 22:11 ::  نويسنده : تارا

سلام علیکم....

کلهم عید سعید فطر به همتون مبارک باشه.....



شنبه 4 مرداد 1393برچسب:, :: 22:21 ::  نويسنده : تارا

دیروز گوشیمو رو آلارم گذاشتم برا ساعت8.30 که بیدارشم و شروع کنم به درس خوندن...

از خواب که بیدار شدم و عذر خواهم رفتم توالت متوجه شدم که زخم پای راستم بیشتر از حد معمول باز شده و داره خون میاد...- بخاطر کم شدن پلاکتام در اثر خوردن2-3 هفته سوتنت-

خوب فکر میکردم مثل همیشه با یه ربع- نیم ساعت فرصت دادن و هواداری زخم،خونریزی قطع میشه که نشد...بخاطر خونریزی پای من مامانم هم نرفت تظاهرات روز قدس و در کنار من موند...

تا خونریزی رو قطع کنیم....قطع نشد....

بعدتظاهرات و  نمازجمعه بابام که اومد خونه باهاش وبا مامانم رفتیم اورژانس....بعد ویزیت بستری شدم و ازم آزمایش گرفتن و منتظر تا جواب آزمایش شدیم تا ببینیم چندواحد پلاکت باید تزریق کنن....

پانسمان زخمم رو هم عوض کردن و مثلا پانسمان محکم فشاری گذاشتن...ولی بعد چند دقیقه خونریزی کرد و بازش کردن و دوباره پانسمان کردن...

چندین ناحیه رو سوراخ کردن برا آزمایشگاه و سرم و...تا بالاخره سرم تموم شد و 5 واحد پلاکت بهم وصل کردن و بعد اون پلاکت ها مرخصم کردن...ساعت حوالی12 شب رسیدیم خونه...

دیروز که هیچی نتونستم بخونم و امروزم دقیقا کلمه ای نتونستم بخونم....



پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, :: 15:47 ::  نويسنده : تارا

ماه عسل دیشب خیلی خوشگل بود...نمیدونم دیدین یا نه....

درمورد چند نفر سرطانی بود...ولی وقت برا حرف زدن کم داشتن...

فقط حرفای علی و مامانش خیلی باحال بود و قشنگ حرف میزدن....



پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, :: 15:29 ::  نويسنده : تارا

بازم دیشب نخوابیدم....دیشب که خوابم نبرد بماند...صبح بعد نمازم نتونستم بخوابم...

یعنی یه 2ساعتی خوابیدم بعدش بیدار شدم و ...

کاش میتونستم بخوابم...بیدار بودم...تا ساعت10....ساعت10 روی صندلی خوابم گرفت با عینک و کتاب...تا اینکه ساعت11 مامان از جلسه اش برگشت و منو بیدار کرد...منم رفتم تو رخت خوابم خوابیدم تا ساعت1....



پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, :: 3:16 ::  نويسنده : تارا

3شب پیش خونه خواهر کوچیکه ام دعوت داشتیم...-خونه شون کوچیکه-ساعت قبل7 بود که من به خانواده گفتم:سریعتر آماده بشیم وبریم...

زهرا:اووووه هنوز که خیلی زوده!!!!

من:نه بابا!زودتر باید بریم برا نشستنمون جا گیرمون بیاد وگرنه باید اونجا وایستیم!!!

(واقعا همین طور شد!!!مهری و حسین آقا که دیر اومدن جای مناسبی سر سفره نداشتن!!)

----------------------------------

2شب پیش خونه خواهر بزرگم دعوت بودیم...خونه بزرگ وشیک...وقتی رفتیم 2 تا سفره بزرگ تو خونه شون پهن بود...من از مهدی-پسرخواهرم- پرسیدم چرا2 تا سفره؟؟؟مهدی گفت:گفتیم همه در آرامش بنشینن و راحت...بچه خنگ به من نگفت که همه عمه هاش و عموهاش و کلا اون خانواده هم حضور دارن...

بعد5 دقیقه یکی یکی سر و کله اونا هم پیدا شد و 2 تا سفره پر شد از مهمونا....

من و مامانم سر سفره آقایون نشسته بودیم...

دماغم شروع کرد به خون اومدن!!!! البته کم کم خون میومد و با دستمال پاکش میکردم تا اینکه یک کم شدید تر د و من ظرفم رو برداشتم و رفتم آشپزخونه نشستم و بقیه غذامو خوردم...بعدشم نمازخوندن با کلی اذیت...چون دائم مجبور بودم جلو خونریزی رو بگیرم...

آخرشب هم برا جلوگیری از ادامه خونریزی سرنگ ضد خونریزی رو باز کردیم و من رو دستمال ریختم و خدارو شک خونریزی بند اومد....



پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, :: 3:7 ::  نويسنده : تارا

دیشب خلاصه نکات کنکور چندسال پیش دستم بود  و قصد داشتم تا آخر شب بخونم....

ساعت9و چنددقیقه رفتم اتاقم و شروع کردم به خوندن...ساعت 9ونیم جناب خانواده داییم برا عیادت من!!!! اومدن خونه مون...هیچی دیگه نتونسم درس بخونم....اینم شانس منه دیگه!!!!



پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, :: 2:46 ::  نويسنده : تارا

چند وقته میخوام چیزی بنویسم ولی هر وقت اومدم پای لپ تاپم نشده بنویسم.

مثلا پریشب اینترنتم قطع شد.....!!!!

شب قبلترش خوابم میومد...!!!!

دیشب برا اینکه از جام تکون نخورم نشستم پای لپ تاپ خواهرم...همینکه میخواستم مطلب بگذارم دستم خورد به شارژرش و از برق کشیده شد و لپ تاپه خاموش شد....!!!

اصلن به این نتیجه رسیدم که یه-کلید اسرار-پشت این همه ماجرا خفته است....!!!!

ولی دیگه الان مطلب گذاشتم....



پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, :: 2:41 ::  نويسنده : تارا

بازم امشب بی خوابم....خواب از چشام فرار کرده....

خداکنه بعد نماز صبح راحت بخوابم....



پنج شنبه 26 تير 1393برچسب:, :: 2:23 ::  نويسنده : تارا

امشب داداشم بهم زنگ زد-داداش راستکی نه داداش غیرواقعی ولی ماهه ها-

چنددقیقه ای باهام حرف زد و حرفاش خیلی آرومم کرد درموردبیماریم...درخواستام از خدا...دعا برای فرج آقا...بهم گفت خیلی صلوات بفرست...حتما برم پیش مزار شهدای گمنام و با اونا حرف بزنم و دردودل کنم...



پنج شنبه 25 تير 1393برچسب:, :: 19:16 ::  نويسنده : تارا

فردا ضربت خوردن حضرت علیه....بدست شقی ترین فرد..

 



پنج شنبه 25 تير 1393برچسب:, :: 16:13 ::  نويسنده : تارا

سلام...

اگه تو این شبهای عزیز دعامیکنید یا دلتون میشکنه....توروخدا برا منم دعا کنید...دعا کنید برا سلامتی و خوب شدنم....



سه شنبه 23 تير 1393برچسب:, :: 17:12 ::  نويسنده : تارا

انقده دوست دارم منم مهمون برنامه ماه عسل باشم....برا اینکه درمورد وضعیت خودم حرف  بزنم...وضعیت یه فرد سزرطانی که داروهاودرمان های مختلف براش جواب نداده ولی داره زندگی میکنه...

داره خوب زندگی میکنه....هنوزم با انگیزه است.هنوزم زندگی رو دوست داره....من هستم....



سه شنبه 24 تير 1393برچسب:, :: 1:4 ::  نويسنده : تارا

دیگه نمیتونم راحت بشینم....یا راحت راه برم....زخم بستری که داشتم الان واقعا زخم شده...مخصوصا سمت نشیمنگاهم....سوزش داره وخارش و هی جداشدن پوسته....یا مجبورم راه برم یا دراز کشیده کارامو انجام بدم...امیدوارم زودتر خوب بشه و اذیتم نکنه....



یک شنبه 21 تير 1393برچسب:, :: 20:29 ::  نويسنده : تارا

امروز بعدازظهر من در حال استراحت....خواهرم پاشد و داشت کاراشو انجام میداد.منم به هوای سوءاستفاده از موقعیت پیش اومده:

زهرا!!!!؟؟؟

زهرا:بله؟؟؟

- برام چهارتخم میذاری؟؟؟(منظورم چهارتخم لعابی بود برا گلو دردم)

-زهرا:من یه دونه تخم هم نمیتونم بذارم چه برسه به 4تا تخم!!!!!

قیافه من0-0 !!!

نه واقعا من موندم این چه جوری فارغ التحصیل فوق لیسانس شده؟؟؟



یک شنبه 21 تير 1393برچسب:, :: 23:48 ::  نويسنده : تارا

دیروز زن عموم و پسر عموم خونه ما بودن.پسرعموم 7سالشه.دوستش داریم زیاد.هم چون پسر باهوش و زرنگیه.هم چون اون مارو خیلی دوست داره وهم بدلیل اینکه بابام عموی بزرگشه و از وقت فوت پدرش بابام علاوه بر عمو بودن حالت پدر براش داره...

خلاصه دیروز خونه مون بود و داشت تو اتاق من با گاوم بازی میکرد(یه عروسک گاو دارم که5سال پیش دوستام بهم هدیه تولد دادن باتری که داشت میخوند و میرقصید.اسم گاوم هم -قلی-هست خیلی خیلی هم دوستش دارم خیلی هم بانمکه).منم اذیتش نکردم که گاومو ازش بگیرم گفتم بذار بازی کنه....

هیچی دیگه دیشب قبل از رفتن به افطاری میخواستم لباس بپوشم گاومو زیر باکس لباسام پیدا کردم گردنش شکسته بود و اسکلتش از2-3جا شکسته بود...اشکم دراومد...اعصابم بهم ریخت...یعنی من انقد داغون شدم که نگو....باید بگیرم چسب کاریش کنم و دیگه نذارم بچه ها بهش دست بزنن تازه چسب کاریشم بکنم فکر نمیکنم دیگه بخونه و برقصه....طفلک قلی خوشگل من داغون شده....



شنبه 21 تير 1393برچسب:, :: 1:29 ::  نويسنده : تارا

بازم امشب خوابم نمیبره... خسته ام...دلگیرم...آروم نیستم...کاش آروم بشم...

کاش دلم آروم بگیره...حداقل اگه میتونستم روزه بگیرم حتما حالم بهتر میشد...ولی من 3ساعت اگه چیزی نخورم دلپیچه و حالت تهوع و ...



چهار شنبه 17 تير 1393برچسب:, :: 16:19 ::  نويسنده : تارا

هیچ وقت فکر نمی کردم شخصی تو دلم برا همیشه بمیره ....ولی چند وقت پیش این اتفاق افتاد....

با ابراز واقعی علایقم و عدم توانایی تصمیم گرفتن اون برای همیشه تو قلبم مرد...

یه مرگ آروم و ساکت....



چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:, :: 1:11 ::  نويسنده : تارا

احساس میکنم خیلی دورم...از بچه های دوره کاردانیم...از اهدافم...از خواسته هام....

خدایا.... من که زندگیمو داشتم خدایی می ساختم...چرا همچین مشکلی برام پیش اومد؟؟؟؟

من باید امسال دوره دکتری قبول میشدم...ولی هنوز تو کارشناسی موندم...خدایا رشته مو عوض کردم تا بتونم بیشترین خدمت رو به جامعه ام بکنم ولی....خدایا....چرا؟؟؟؟

خدایا....بیا این پایین و بهم جواب بده... واسه یه بار بهم بگو چرا......



یک شنبه 15 تير 1393برچسب:, :: 17:41 ::  نويسنده : تارا

سلام علیکم....

بعد یه هفته نبودن دوباره اومدم وبم.تهران بستری نشدم داروهای قبلیمو برام توصیه کردن.همون سرم اب نمک و پماد آلفا و میموزای سی گل...

سه شنبه صبح خونه بودم عصرش مرکز درمانی.فرداش هم بیمارستان چشم و گرفتن جزوه کتابا از بچه های کاردانی...و بعدش هم شیمی درمانی....دیروز هم تزریق 1 واحد خون البته با بدبختی کامل...

بخاطر زدن یه واحد خون 5-6 جای دستم رو سوراخ کردن دیدن نمیشه پامو سوراخ کردن....و تزریق خون حدود4 ساعت طول کشید...و امروز حالم بهتر شد تا تونستم پای لپ تاپم بشینم....



شنبه 7 تير 1393برچسب:, :: 12:59 ::  نويسنده : تارا

خوب چند روزی هم قراره بریم تهران شاید بستری شایدم فقط دارو...

درهرصورت چند روزی نیستم  پای نت و لپ تاپم ....خدافظ دوستان....



شنبه 7 تير 1393برچسب:, :: 12:6 ::  نويسنده : تارا

خوب یادم رفت بگم دیرمز عصر رفتیم جشن عقد دختر عموم.خداییش از حق نگذریم درسته دخترعموم  خوشگله و آرایش عروس و لباس عروس و.... داشت اما خداییش شوهرش خیلی سر تر بود ازش.....یک کیک خوشگلی هم روی سن بود که میدونستیم به ما نمیرسه اما چشم همه مون دنبالش بود.... خوب خیلی خوشگل بود و خوشمزه به چشم میومد....مامان بابام دیشب که رفته بودن اونجا مهمونی برامون کیک آوردن امروز جای شما سبز نوش جانش کردم....خیلی هم خوب بود....



شنبه 7 تير 1393برچسب:, :: 1:8 ::  نويسنده : تارا

خوب بدلیل کبودی ها و زخم های عجیب غریبی که چند روزه تو بدنم(پشتم و ناحیه نشیمنگاهم دیده و پیدا شده )امشب یه سرچی زدم اینترنت ببینم اینا زخم بستر هستن یا نه؟؟؟و برای خوب شدنشون باید چکار کنم؟؟؟؟

و متوجه شدم که بله اینا علایم زخم بستر درجه یک یا دو هستن و برا خوب شدنشون باید حداقل 2-3 هفته ای درمان بکار ببرم تا خوب بشن.پروتئین.کلسیم.ویتامین c ومایعات و روی برا خوب شدن زخم لازمن.شستشو با سرکه سیب برا جلوگیری از گسترش یا شیوع عفونت لازمه.و استفاده از لباس نخی و ملافه نخی.وهمچننین استفاده از شامپو بدن بجای صابون درحمام....



شنبه 7 تير 1393برچسب:, :: 1:47 ::  نويسنده : تارا

خوب فردا باید راه بی افتیم به سمت تهران تا دکتر جراحم پای راستم و زخمشم  ببینه(همون جایی که خودش عمل کرده بود و2تا عضله برداشته بود و گذاشته بود عضلات رو تو سرم جایی که جمجمه رو برداشته بود.!!!!چون الان رد بخیه ها حدود 3 ماهه بازه و اصلا داغون شده).

بلیت قطار هم گیر نیاوردیم همش هم تقصیر خواهر بزرگترم-زهرا- که بسیار سرخوشه بود که:نه نیازی نیس از الان بلیت رزرو کنیم اونوقت نزدیک ماه رمضونه و مردم خیلی سفر نمیکنن و حتما کوپه خالی گیرتون میاد....الان کوپه نیمه خالی هم پیدا نکردیم چه برسه به خالی....

بابا مامانم امشب شام دعوت خونه عموم بودن برادعوت دامادشون که پسرعموم گفته:عموجان من تا فردا بعدظهر حتما بلیت براتون گیر میارم نگران نباشین....امیدوارم بلیت قطار پیدا کنه که سفر با اتوبوس واقعا برام عذاب آوره.خوب نباید از ناراحتی هام خیلی بنویسم اما خوب روم به دیوار گلاب به روی ماهتون بدلیل اینکه چند ماهه پام زخم شده و من اغلب دراز کشیده ام تو خونه یا نشسته و درحال درس خوندن یه قسمت از پشتم و خوب یه قسم وسیعی از قسمت نشیمنگاهم کمکم داره دچار کبودی و زخم بستر میشه.خوب سفرچندین ساعته با اتوبوس داغونم میکنه....



شنبه 7 تير 1393برچسب:, :: 1:45 ::  نويسنده : تارا

به به به.....دیدین امشب والیبال3-1 بردیم لهستان رو....

 



پنج شنبه 5 تير 1393برچسب:, :: 18:59 ::  نويسنده : تارا

نه....واقعا دیدین فوتبال رو خراب کردن.بازیکن های چندصدمیلیونی و میلیاردی؟؟؟؟؟

حیف وقتی که برا دیدن بازیشون تلف کردم.اصلا انگیزه برا بازی خوب و گل زدن نداشتن....

انرژی باید صرف انرژی دادن به بروبچ والیبال باشه که از گروه خودمون صعود کنن که بچه های با هدف و انگیزه ای هستن و میتونن....5-6امتیاز از4 بازیشون لازم دارن تا صعود کنن....



چهار شنبه 4 تير 1393برچسب:, :: 19:44 ::  نويسنده : تارا

بنظرتون امشب فوتبال چی میشه؟؟؟؟؟؟

میتونیم بدور بعد صعود کنیم؟؟؟؟



سه شنبه 3 تير 1393برچسب:, :: 1:3 ::  نويسنده : تارا

اولا اینکه به درسای خودتون بخندین نه به درسای من....

دوما نداره....خوب ما پارسال این آز رو داشتیم...سر آزمایشگاه استاد داشت درمورد کارتون های خارجکی حرف میزد که چقدر روی اصول علمی میسازنشون.مثلا در مورد فیلم -درجستجوی نمو-حرف زد و بعد ازمون پرسید کیا این فیلم رو ندیدن؟؟؟؟

2تا از بچه های کلاس گفتن که ندیدن فیلم رو....استاد برگشت و خیلی جدی گفت:نفری2 نمره از نمره پایان ترمتون کم میکنم.....این باعث شد که من این دفعه با دقت بیشتری فیلم رو ببینم...



دو شنبه 2 تير 1393برچسب:, :: 1:25 ::  نويسنده : تارا

خوب یک ساعتی هست که میخواستم بشینم و مطلب بگذارم.اما شرمنده روم به دیوار خون دماغ عجیب غریبه نمیذاشت بشینم چیزی بنویسم...

امشب عقد دختر عموم بود و مامان بابام رفتن اونجا و هنوز برنگشتن واسه همون من تا الان با آسایش و آرامش خاطر نشستم پای لپ تاپم:)))

ان شاءا... که خوشبخت بشن...



پنج شنبه 29 خرداد 1393برچسب:, :: 1:31 ::  نويسنده : تارا

سلام.

یه سوژه دیگه پیدا شد برا خندیدن....شنیدین...؟؟؟گروه تکفیری داعش گفتن بعد عراق نوبت ایران و مشهده که با خاک یکسانش کنیم!!!!!

خوب من سرشب خوشعال شدم و گفتم بالاخره یک جنگی قراره شروع بشه من میرم به جنگ وسپس 

به آرزوم میرسم و شهید میشم ان شاءا... شهادت قسمت همه مون....=نه واقعا اینا یه مقداری خنگن نه؟؟؟-

هروقت خواستین برام دعا کنید-دعای خوب-دعاکنید شهید بشم....مردن خالی بدردم نمیخوره....



سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: 20:23 ::  نويسنده : تارا

آخی....ای جونم.....مامان و بابام با خواهرم و شوهرش و خواهرشوهرش و مادرشوهرش-اوه شدن یه لشکر گنده-رفتن خرید برا نی نی کوچولو که هنوز اسم نداره!!!!قراره تخت براش بگیرن و پتو و لوازم خواب...من یه پتو پسندیدم برا نی نی مون که عکس باب اسفنجی داشت و خیلی خوشگل بود...

شهریور دنیا میاد بسلامتی.جیگر خاله دختره.اما سر اسم به توافق نرسیدن.میترسم نی نی دنیا بیاد یکساله بشه همینجوری بی اسم بمونه.من میگم:رضوانه،طراوت،ترنم،نسیم.بابام:ریحانه.بابای نی نی:پریوش.عمه نی نی:یسنا.مامان بزرگ نی نی:ملیکا....خلاصه هر کسی یه چیزی میگه....

اگه اسم شیک سراغ دارین بگین تا کمکی به این خانواده درمانده در اسم کرده باشین....

دلم میخواد زود نی نی دنیا بیاد...



سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: 11:24 ::  نويسنده : تارا

امروز یعنی اول صبح یک کمی بیکار بودم نشستم شبکه پویا نگاه کردم-چپ چپ نگام نکنید دیگه منم دل دارم دیگه-فیلم میتی کمون رو گذاشته بودن.آخی.....فیلم رو دیدم انقده ذوق زده شدم....وارد دوره کودکیم شدم دوباره...



سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: 10:51 ::  نويسنده : تارا

خوب طبق معمول همیشه-اواسط شیمی درمانیم-بازم کمبود پلاکت پیدا کردم و از اواخر هفته قبل -روم به دیوار گلاب به روتون.یا برعکسش!!!!فرق نمیکنه!!!-خون دماغ میشدم.پیش متخصص داخلی رفتم.برام CBCنوشت بعد دیدن نتیجه اش گفت:پلاکتت انقد پایین نیست که تزریق پلاکت برات بنویسم و منو فرستاد پیش متخصص گوش و حلق و بینی.اونم چند تا قطره داد....

یکی دو روز گذشت اما خون دماغم بهتر نشد که هیچ....بدتر هم شد.یکشنبه شب وقت خواب حالم بسیار نامساعد شد....مامانم اومد اتاق من خوابید.تازه خوابم برده بود که مامان بیدارم کرد و گفت یه لحظه بنشین.وقتی نشستم دیگه بایخ وآب سرد و.... نمیشد جلو خونریزی رو گرفت...مامان سریع مانتو و روسریمو آورد و آماده شدیم برا رفتن به اورژانس ساعت2 نیمه شب...

همینکه پام رسید به بیمارستان خونریزیم خوب شد!!!!ازم آزمایش گرفتن برا پلاکت گه مسئول آزمایشگاه نتونست رگ پیدا کنه منو فرستاد پیش پرستارهای اورژانس.خلاصه سر 6-7ساعت اورژانس موندنم 8جای بدنم رو سوراخ سوراخ کردن تا رگ بدست بیارن.من که ازشون راضی نیستم.یعنی الان تمام رگ های دست و پام سوراخ و کبوده....

ولی با تزریق6واحد پلاکت خون دماغم خیلی کمتر شده...



شنبه 24 خرداد 1393برچسب:, :: 19:18 ::  نويسنده : تارا

خواهرم حدود یه هفته است خونه نیست.اول رفته بود تهران.برای کارای فارغ التحصیلی ارشدش.و بعدش هم بهشهر،قائمشهر،رستم کلادقیقا نمیدونم کجا!!!!خونه دوست دوره کارشناسیش دیگه!!!

امشب هم در راه برگشته به خونه و خوشعالی من به خاطر اینه که بیشتر از یک ماهه خیلی خیلی دلم مربای تمشک میخواست اما خوب این ورا که تمشک نداره که مربا کنم....مامان سپیده(دوست خواهرم) براش مربای تمشک گذاشته با رب انار که بیاره خونه....آخ جون...

و اصلا به مغزتون راه ندین که من چقدر شکمو ام ها!!!



شنبه 24 خرداد 1393برچسب:, :: 18:52 ::  نويسنده : تارا

خوب.داستان4-5سال قبله...من رشته کشاورزی دوست نداشتم و سر کلاساش به زور می نشستم.جزوه خیلی از درسها رو نمینوشتم و کلا کلاسامو با شیطنت به آخر میرسوندم....

این مال زمان خیلی سرخوشیم بود...حالا تصور کنید آخر ترمم رو که تودستم 7-8برگه جزوه بیشتر نیست....بخصوص یه درسی مثل زراعت که استادم خیلی خیلی رو درس خوندن من حساب میکرد(آخه هم نمره کلاسی هام عالی بود و هم استعدادم تو این درس).

روز قبل امتحان کمدم رو داغون کردم از ریخت و پاش ولی هیچ چی جزوه پیدا نکردم!!!!طبق عادت هرهفته که استاد میومد خوابگاه و من و بتول وبچه ها میرفتیم پیششون بازم رفتیم...از امتحان که پرسیدیم به من گفتن:تارا توکه حتما نمره ات بالای19 میشه و انتظار20 رو هم ازت دارم....خنده ام گرفته بود سرم رو انداختم پایین و گفتم:من گه اصلا جزوه ندارم که بخونم!!!!خانم دکتر:واقعا؟؟؟؟راست میگی؟؟؟

من:آره....! استادم:جزوه های من کامل کامل نیست اما من امشب تا صبح بیدارم همین جا تو اتاق من بمون و جزوه ها رو بخون...(قیافه من شاد و شنگول...).

بتول:نه استاد تارا اذیتتون نمیکنه.من جزوه ام کلاسوریه و از هم باز میشه و با تارا ردوبدل میکنیم برگه هارو(قیافه من:((((   ).

از اتاق خواب استاد که اومدیم بیرون کلی به بتول چپ چپ نگاه کردم ولی رفتیم طبقه مون و شروع کردیم به خوندن جزوه ها تا وقت نماز صبح...

ولی عجب امتحان خوبی بود ها....من نمره ام شد19/25.



جمعه 23 خرداد 1393برچسب:, :: 10:24 ::  نويسنده : تارا

دلم میخواد دوباره تلاش کنم....میخوام ببینم در صورت خوندن کتابها و جزوه های کاردانیم چه رتبه ای میارم...چندمرده حلاجم...چقدر میتونم به خودم اطمینان داشته باشم.منی که تو دوره کاردانی همه بهم میگفتن خوبه که کنکور کاردانی به کارشناسی شرکت نکردی وگرنه یک رقیب جدی بودی برا ما....

 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد

درباره وبلاگ


پاییز رو دوست دارم بخاطر همه ی زیبایی هاش.... شایدم یه جنبه از دوست داشتن پاییز به این خاطره که الان زدگیم پاییزیه.....نمیدونم دوباره بهار به زندگیم سرمیزنه یا نه.....
رتبه کنکورم....
زخم باسنم... نیومدنم اینجا.... عید فطر دیروز و امروزم... ماه عسل دیشب دیشب مهمونی
پيوندها
عینک آفتابی ریبنhttp://">عینک آفتابی ریبن
ساعت دیواری">ساعت دیواری
عینک آفتابی">عینک افتابی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های من و آدرس delneveshteha92.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان