دلنوشته های من
جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من
 
 
شنبه 30 فروردين 1393برچسب:, :: 15:24 ::  نويسنده : تارا

پیشاپیش تولد بهترین بانوی دو عالم حضرت فاطمه(سلام الله علیها)

و روز مادر و زن رو به همتون تبریک میگم.

ان شاءالله که همه مامانا سالم و سرحال باشن....



شنبه 30 فروردين 1393برچسب:, :: 15:16 ::  نويسنده : تارا

امشب جشنه.جشن ازدواج دختر خواهرم.اصلا حال و هوای جشن ندارم ولی خوب باید باشم دیگه...مثلا من خاله  عروس خانم هستم دیگه....

حوالی 2ساعت دیگه هم باید برم وقت آرایشگاه دارم.فقط درد وگرفتگی پای راستم اذیتم میکنه(پام که از سیزده بدر داغون شده بود).بابام میگه:اگه اذیت میشی خوب نرو عروسی...خوب نمیشه که نرم...من خاله عروسم...

امیدوارم خیلی اذیت نشم....



شنبه 30 فروردين 1393برچسب:, :: 15:1 ::  نويسنده : تارا

شعری که دیروز گفته ام.

از کوچه های خسته و سردرگم بهار 

میمیرم عاقبت به بلندای انتظار

حسرت به دل،ترانهء ماندن عوض شده

تو سالمی و عشق زده برتو افتخار

یا خسته ای و کمی در بستری کبود

انگار زندگی تو فصلیست تارِتار

وقتی نگاه میکنی عمر گذشـــــته را

گویی که دلخوشیت ز تو بوده بی قرار

غمگین ترین ترانهء هستی رقم بزن

بر فصل فصل زندگییم شوق یک فرار

من خسته از تپش فصل هـای سبز

باید که عاقبت بروم پای چــــوب دار

 



سه شنبه 26 فروردين 1393برچسب:, :: 16:31 ::  نويسنده : تارا

قبلاها شعر می گفتم.الان نه.دلم برا اون روزا تنگ شده.کاش استعداد شعرگفتنم برمیگشت...

البته استعدادشو دارم ولی دلیلی برا گفتن شعر ندارم.یه شعر که خیلی دوستش داشتم رو مینویسم:

گفتند که از غریبــــــــه ها شعر نگو

ازچشمــــــک ابهام شما،شعر نگو

گفتند که از زمیـــــن غزل می بارد

از عشــــق و نگاه مبتلا شعر نگو

جغداست که آشیانـه زد بر سر من

گفتند که هی!تو از همــا شعر نگو

من گیج شدم،زمین کمی سرگردان

گفتند که  از دست دعا شعر نگو

گفتم که زمانه با دلم بد کرده...

گفتند بیا  بیا  بیا  شــــــعر نگـو



یک شنبه 24 فروردين 1393برچسب:, :: 13:19 ::  نويسنده : تارا

داستان از چندسال پیش شروع میشه.ولی میخوام بنویسم.شاید بدرد خواننده های این وبلاگ بخوره....

من از سال سوم دبیرستانم سردرد داشتم(سال85).خوب به طبع سردردهایی که داشتم پیش متخصص مغز و اعصاب میرفتم.دکتری که تو شهرمون معروفه و همه میشناسنش.جناب آقای دکتر به من میگفت بدلیل اینکه درسهات سخته و تو هم خوب میخونی(!!!!!!)استرس داری!!!!

میگفتم آقای دکتر من اصلا استرس ندارم؛خیلی ریلکسم.برا درس خوندن هم اصلا خودمو اذیت نمیکنم.....میگفت- استرس پنهان-ه که باعث سردردت میشه.وتو سه چهارسالی که پیشش میرفتم حتی یک بار هم منو به خاطر سردردام نفرستاد سی تی اسکن.

سردرد داشتم و بنا به توصیه جناب دکتر قرص های آرامبخش میخوردم.اگه با سروصدا از خواب بیدار میشدم ساعتها سردرد داشتم....کمکم چشم چپم هم داشت ورم میکرد.البته یه ورم خفیف که من بی اعتنا بودم بهش....

اسفند سال89بود که رفتم پیش اپتومتریست واسه تعویض عینکم.خانم اپتومتریست یه نگاهی به چشمم انداخت و گفت حتما به یه چشم پزشک نشونش بدم.خوب روزای قبل عید و نبودن اغلب دکترا تو مطبشون.پیش یه چشم پزشک رفتم بعدکلی معاینه بهم گفت:افتادگی پلکه و عمل زیبایی داره.ازش پرسیدم پس باید برم دکتر زیبایی؟؟؟اونم گفت نه بیمارستان تخصصی چشم مرکز استان برم تا عمل کنن.

منم پیش خودم گفتم تا تابستان صبر میکنم که وسط درس ودانشگاه دوره نقاهت نداشته باشم.

تابستان به توصیه دختر عموی پدرم رفتیم پیش دکتری که اون معرفی کرده بود.وارد اتاق دکتر که شدم و هنوز روی صندلی ننشسته بودم با سوالای دکتر مواجه شدم:

-چرا چشم چپت اینجوریه؟

-درد هم داری؟

-شبا وقت خواب باز می مونه؟

و.....

منو فرستاد هم سی تی اسکن و هم آزمایش تیروئید.بهم گفت ممکنه از سینوسات باشه.خوب منم سینوزیت داشتم و حسم هم همین بود.بعد یه هفته برگشتیم پیشش برا ویزیت.من وپدرم بودیم.من وارد اتاقش شدم.آزمایشم رو دید وبعد سی تی اسکنم.با یه حالت خاص سی تی اسکن رو پرت کرد جلوم !!!وگفت:تومور داری.تومورتم نزدیک عصب بیناییته و خیلی بزرگه و من میترسم که عملش کنم....

تمام دنیا تو یه لحظه رو سر من خراب شد و اصلا توانی برا حرف زدن حتی یک کلمه هم نداشتم.....

یه نامه نوشت برا استادش و بهم گفت:برو پیش استادم.اگه عملت کرد که هیچی.اگه عملت نکرد برگرد پیش خودم هر کاری باشه میکنم....

تو مغزم یه چیز میچرخید:این دکتر چقدر بی شعوره که اینجوری به مریضش خبر به این بدی رو میده....

تو راه دکتر تا خونه مون که حدود3ساعت بود تمام طول راه رو گریه کردم.پدرم هرچی سعی میکرد آرومم کنه آروم نمیشدم.(طبق فیلم هایی که دیده بودمو حرف و حدیث  های اطرافیان فکر میکردم که2-3ماه دیگه بیشتر زنده نیستم).قرار شد رسیدیم خونه نه من نه پدرم هیچ کدوممون لو ندیم که چه اتفاقی برا من افتاده.

2هفته طول کشید تا جناب استاد(دکترجون خوب خودم)منو دید.تو این 2 هفته یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون(واقعا حالم بد بود).جلسه اولی که دکترم منو دید و سی تی اسکنم رو بهم نگاه کرد و گفت:چیزی نیست باباجون.یه عمل کوچیک داره و خوب میشه.با همین یه حرفش تمام نگرانی های من فروکش کرد و برای 17مهر90 برام وقت عمل گذاشتن.



یک شنبه 24 فروردين 1393برچسب:, :: 13:7 ::  نويسنده : تارا

از روز پنجشنبه احساس درد شدیدی ناحیه شکمم داشتم.اولش خیلی نبود اما کمکم شدیدترشد تا جمعه شب.که من خیلی نگران بودم که شاید دچار آپاندیس شدم.جمعه شب با بابا و مامان رفتیم اورژانس.آزمایش گرفتن که بی مشکل بود و سونوگرافی برام نوشتن.دیروز بعدازظهر سونوگرافیمم انجام شد.آپاندیس نبود اما پزشک سونوگراف بهم گفت که احتمالا سلولای سرطانی به ناحیه شکمم رسیدن و دارن تکثیر میشن....(البته این حدسش بود که امیدوارم اشتباه کرده باشه)

وگر نه به این میگن قوز بالای قوز!!!!



سه شنبه 19 فروردين 1393برچسب:, :: 22:11 ::  نويسنده : تارا

چند شب پیش خونه یکی از فامیلامون بودیم(پسر عموی بابام و خانمش).سر سفره یه پیاله ترشی جلو من بود.خیلی خوشمزه بودوبعدشام از دختر عمه پرسیدم این ترشی چی بود که انقده خوشمزه بود؟؟؟گفت:نفهمیدی؟گفتم نه!!!گفتن که لیته پوست بادمجونه!!!اصلا مزه اش به پوست بادمجون نمیخورد که....

پسرعمو گفت:این خانم من آخر عاقبت منو تبدیل به لیته یا مربا نکنه خیلی کاره!!!!!!



سه شنبه 18 فروردين 1393برچسب:, :: 22:8 ::  نويسنده : تارا

گاهی فکر میکنم خیلی فراموش شده ام.....(متاسفانه)

گاهی امید  زیادی به زندگی ندارم.....(متاسفانه)

گاهی خودمم اجازه میدم زندگیم روزمره بشه و به سمت هیچ بودن پیش بره.....(متاسفانه)

من پر از یه توان و انرژی شگرفم که اگه تو راهش قرار بگیره هیچ چیزی نمیتونه منحرفش کنه و از بین ببردش فقط باید تو راهش قرار بگیره.

با وجود تمام احترامی که برا مامان بابام قائلم اما نمیتونم از این مطلب و نکته خیلی خیلی خاص بگذرم که خیلی کار اشتباهی مرتکب شدن که باعث شدن من ترم قبل و این ترم رو مرخصی بگیرم و از دانشگاه دور باشم....

دانشگاهی که بزرگترین هدف من برای ادامه زندگی  و لحظات خوشم تو زندگیه....

اشتباه نکنید....نه خود دانشگاه و تیر و تخته و کلاساش و آزمایشگاه هاش و همکلاسیها و استاداش.....

نه ....مهم اهداف بزرگ من از زندگیمه که از دانشگاه باید به دنبالشون باشم.....

وبزرگترینشون اینه:

جهان بیمار و رنجور است...

دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست...

اگر دردی زجانش برندارم

ناجوانمردیست.....

همیشه از سال اول دبیرستان از خودم می پرسیدم:سهم من تو کم کردن دردهای دنیام چیه؟؟؟؟؟و من باید چه کار کنم تا دردی از این دنیا رو کم کنم؟؟؟با مخالفت خیلی ها رفتم رشته تجربی.سال اول کنکورم رتبه ام عجیب غریب شد تو انتخاب رشته هام کاردانی کشاورزی قبول شدم.بااجبار رفتم ولی سال فارغ التحصیلیم به جای کنکور کاردانی به کارشناسی (که اصرار اساتیدم بود+تضمین تو آینده رشته مخصوصا زراعت)من سراسری شرکت کردم و با نهایت خوشحالی و خوشبختی رشته ای رو که سالها بود دوست داشتم قبول شدم:زیست شناسی.....

یک سال زیست خوندم و داشتم تو آسمون ها راه میرفتم از شدت خوشحالی(با اینکه خانواده ام اصلا رضایت نداشتن چون من با کاردانیم تو جهادکشاورزی کار دائم بهم پیشنهاد شد و تو کلینیک گیاهپزشکی هم پیشنهاد کار با حقوق مناسب داشتم)تابستون همون سال اول متوجه تومورم شدم و بعدش کلی بلا و گرفتاری و دوری از درسم.وسالی که همه ورودی های من دارن فارغ التحصیل لیسانس میشن من فقط5 ترم از رشته مو خوندم و4ترم دیگه برام مونده....



شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, :: 22:43 ::  نويسنده : تارا

روز13 بدر خوب بود.با خانواده بزرگ رفتیم کوه و در و دشت....

با پسرخواهرم و بقیه افراد رفتیم کوه چرخی!!!یه 40دقیقه ای راه رفتیم و بعدش برگشتیم.از فردای اون روز پای راست من(همون پاییم که زمان عمل دیماهم ازش 2تا عضله برداشته بودن برای سرم جایی که دیگه جمجمه نداره!!)ورم کرده،آب آورده،دردمیکنه و نمیتونم از تخت خوابم بلند شم!!!دیشب به پسر خواهرم گفتم:وجود تو منحوسه!!!باعث شده من داغون بشم.دیگه باهات هیچ جا نمیام!!!(دلتون نسوزه به حالش!!!!ما دائما تو سر و کله هم میزنیم.اونم اصلا کم نمیاره ها!!!!)

هیچی دیگه امروزم رفتم دکتر جراح عمومی.خوب نمیتونستم راه برم و مامانم محکم منو گرفته بود و همراهیم میکرد تا نخورم زمین.تا وارد مطب دکتر شدیم آقای دکتر گفت که ای وای!!دفعه قبل که اومده بودی مامانت زیر بازوتو نگرفته بود(حدود 2-3ماه قبل).

برام دارو نوشت و گفت حدود10 روز دیگه آب پاتو خالی میکنم(باسرنگ های بزرگ وحشتناک).!!!

 



سه شنبه 12 فروردين 1393برچسب:, :: 23:6 ::  نويسنده : تارا

شوهر خواهرم  یه جایی مشغول تراش سنگهای زینتییه.امشب هم چندتا سنگ تو جیبش بود.اول شب مهمون داشتیم و یکی از آقایون مهمونا 2تا نگین انتخاب کردوخرید با قیمت خیلی مناسب.قیمتش رو وقتی فهمیدن مناسبه که بیرون قیمت کرده بودن.

منم علاقمند شدم نگین هارو ببینم.بعداز دیدن کلی نگین از یه نگین فیروزه درشت خوشم اومد.برداشتمش با قیمت15هزارتومان!!!.خیلی هم خوشگل هستش و هم درشت وشیک.

به این میگن شانس.



سه شنبه 11 فروردين 1393برچسب:, :: 13:21 ::  نويسنده : تارا

همسایه مون رفته بودن کربلا و برگشتن.همسایه خوب ومهربونی هستن خداییش.

خانمشون صبح اومدن در خونه مون و سوغاتی برامون آوردن با اینکه وضعیت مالی خیلی خوبی ندارن و اصلا ازشون انتظار نداشتیم که برامون سوغاتی بیارن.

یه مهر و جانماز و تسبیح و خوب هدیه ی خاصشون هم یه روسری بود برای من.روسری ساتن خیلی خوشگلیه.همسایه مون به مامانم گفته بود که تبرکش کردن به حرم ائمه.

از این همه محبتشون خیلی لذت بردم.امیدوارم زیارتشون قبول شده باشه.



دو شنبه 11 فروردين 1393برچسب:, :: 1:40 ::  نويسنده : تارا

خوب میشه اینجوریم زندگی کرد و خوب هم زندگی کرد.و لبخند بزنی چون فقط کش دادن زندگی از امروز به فردا و پس فردا مهم نیست.بلکه مهم اراده و خواست انسانه.حالا با یک چشم هم میشه زندگی کرد.کوری یک چشم که نباید من رو از اهدافم دور کنه.از دست رفتن زیبایی چهره که نباید من رو خونه نشین کنه.نبایدباعث بشه که تارا خودش رو گم کنه.من با همین وجود مشکل دارم،هنوز هم هستم....

هنوز هم خودمم......

هنوز هم اعتماد به نفسم تو وجود من داره غلیان میکنه......

 



دو شنبه 11 فروردين 1393برچسب:, :: 1:19 ::  نويسنده : تارا

درسته این وبلاگ،دلنوشته های منه و حرفامو،غمها و ناراحتی ها و سرخوشی ها و خاطراتم رو مینویسم،چیزهایی مینویسم که عصبانیم کرده یا خوشحالم  .ولی خوب لازم به ذکره که من درسته یه بیماری دارم که اسمش خیلی دلهره آوره(سرطان)؛ولی هنوز زنده ام و زندگی میکنم.مثل خیلی از آدمای دیگه.منم هنوز پرم از امید و آرزو و البته نباید از اهداف اصلیم تو زندگی دور بشم.

میخوام از این به بعد تو وبلاگم از خاطراتم بگم،اهدافم،تجربه هام و خوب چندتا از شعرهام رو هم بگذارم.(البته درصورت داشتن وقت کافی!!!)



دو شنبه 11 فروردين 1393برچسب:, :: 1:14 ::  نويسنده : تارا

سلام

حالم خوبه خداروشکر.ورم صورتم کم شده.زخم مری ام خوب شده اشتهام باز شده و سعی میکنم حسابی غذا بخورم!

ولی موهام حسابی ریزش داره!!!بهشون دست نمیزنم تا کم نشن!!!!



یک شنبه 3 فروردين 1393برچسب:, :: 20:44 ::  نويسنده : تارا

بدم میاد....

بدم میاد ومتنفرم از آدمهایی که واسه (شفا گرفتنم)هی توصیه های خاص و عجیب غریبی میکنن مثل (عوض کردن اسمم)!!!!

یکی نیست به اینا بگه بسه دیگه.....ولم کنید.....

حیف که ادب و قوانین سن وسال و.....بهم اجازه نمیده وگرنه میزدم تو دهن همشون....

من همون تارای 2ونیم سال پیشم که عمل شدم و وضعیت چشم و صورتم بهم ریخت...

فقط اون زمان  این آدمهای فضول نمیدونستن مشکل من چیه .الان به الطاف اینکه داغ دل مامان من زیاد شده بود و شروع کرده بود به دردودل ،متاسفانه فهمیدن که من چه اتفاقی برام افتاده....

دارن عیدم رو خراب میکنن با این محبتای بیجا و صدمن یه غازشون.

اینا محبت نیست اینا ترحم هست و من از ترحم متنفر و بیزارم...



جمعه 1 فروردين 1393برچسب:, :: 16:12 ::  نويسنده : تارا

سلاممممممممممممممم

سال نو مبارک.

امیدوارم سالی خوب و شاد همراه با سلامتی داشته باشید.



درباره وبلاگ


پاییز رو دوست دارم بخاطر همه ی زیبایی هاش.... شایدم یه جنبه از دوست داشتن پاییز به این خاطره که الان زدگیم پاییزیه.....نمیدونم دوباره بهار به زندگیم سرمیزنه یا نه.....
رتبه کنکورم....
زخم باسنم... نیومدنم اینجا.... عید فطر دیروز و امروزم... ماه عسل دیشب دیشب مهمونی
پيوندها
عینک آفتابی ریبنhttp://">عینک آفتابی ریبن
ساعت دیواری">ساعت دیواری
عینک آفتابی">عینک افتابی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های من و آدرس delneveshteha92.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان