دلنوشته های من
جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من
 
 
دو شنبه 7 بهمن 1392برچسب:, :: 22:54 ::  نويسنده : تارا

خوب شب تولد وعملم مامانم هم بیمارستان و در کنار من بود.تا الان با خیلی از پرستارها اخت شده بودم و راحت حرف میزدیم....مساله ای گه اذیتم میکرد،وجود دائمی یه آنژیوکت بود توی دستم-در شرایطی که اغلب ورید هام در اثر شیمی درمانی خشک شده بود و به سختی رگ برای آنژیوکت و حتی تزریق و آزمایش خون گیر می آوردن و نمونه برداری هر صبح وشب برای چکاب قند خونم بود.

خوب بالطعبع چون شب تولدم بود مقدار اس ام اس وتلفن زیادی داشتم برای تبریک تولدم...

فرداش صبح زود لباس اتاق عمل برام آوردن و خوب از شب قبلش چیزی نخورده بودم معده ام ضعف می رفت.با تخت روان رفتم اتاق عمل.-هرچندکاملا ترجیح میدادم با پای خودم برم اما نگذاشتن-قبلش تو سررسیدم آخرین حرفامو نوشته بودم(آخه عمل سنگینی بود همراه با ریسک زیادوامکان داشت من دیگه از اتاق عمل برنگردم یا با معلولیت برگردم).قبلش هم آدرس کفن و بقیه وسایل لازمه رو به مامانم دادم و مامانم هم حسابی گریه میکرد.

تواتاق عمل تا رسیدن تکنسین های بیهوشی حدود1ونیم ساعت معطل بودم.هرکسی که ازم می پرسید"چندسالته"میگفتم:امروز24.همه سعی میکردن بهم آرامش بدهند،البته من خودم استرس یا دغدغه خاصی نداشتم و مثل اغلب اوقات زندگیم ریلکس بودم.عمل شدم و تاحدود یک هفته کامل بیهوش بودم-یاتو کما نمیدونم- تو بخش ای سی یو وبعداز یک هفته بهوش اومدم.



دو شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, :: 22:58 ::  نويسنده : تارا

زمستان امسالم هم شروع شد.فصلی که نمیدونستم چه اتفاقاتی در انتظارمه.قرار شد سه شنبه -دقیقا روز تولدم-3دی سرمو عمل کنن.نمیدونم انتظار چی رو دقیقا باید می کشیدم.... مرگ....معلولیت....بهبودی نیمه ....یا بهبودی کامل؟؟؟؟؟



پنج شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, :: 22:17 ::  نويسنده : تارا

خوب من تنها تو بیمارستان بودم.نه خانواده.نه دوست نه کتاب یا لپ تاپم.خیلی تنها بودم.

اتاق روبروییم یه آقای زندانی سیاسی بود با چندتا مامور و سرباز....هیچی دیگه همه زنگ می زدن و احوالمو می پرسیدن یا با پیامک یلدا رو بهم تبریک میگفتن....یلدای خاصی بود.بی خود بود.منم تنها بودم.

و پاییز من اینجوری تموم شد و زمستون شروع شد.......



یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, :: 15:4 ::  نويسنده : تارا

یه مدت زیادی نبودم.میخوام ازش تعریف کنم:

بنا به گفته خانوم دکتر جونم و با معرفی که بهم داده بود؛رفتم تهران روز آخرپاییز.

دکتر متخصصه که البته تخصصش گوش و حلق و بینی و جراحی سر وگردن بود به محض اینکه من و عکسای سی تی اسکن و ام ار ای رو دید سریعا منو فرستاد پیش همکارش متخصص مغز واعصاب.یه نیم ساعتی در اتاق عمل منتظر بودم تا آقای دکتر منو دید و عکسامو.خیلی سریع یکی از مریضای اتاق عمل همون هفته اش رو کنسل کرد و برامن وقت عمل گذاشت ودستور بستریمو داد.البته یه 10دقیقه ای منو از محل حرف زدنش بیرون کرد و با پدرم حرف زد.بهم گفت که:برو چندلحظه بیرون بعد با خودت هم حرف می زنم.ولی پدرم که اومد بیرون گفت:بریم کارای بستریتو انجام بدیم....

من خیلی خیلی عصبانی شدم وداغ کردم.به پدرم گفتم خوب حالا دکتره چی گفت؟؟؟پدرم درحد دوسه جمله گفت:که گفته باید عمل بشی و تومور و ناحیه سرطانی خیلی پیشرفت کرده و یه تیکه از جمجه ات رو خارج میکنن.گفتم خوب بقیه اش چی؟؟؟؟پدرم گفت که دکتر فقط همینو گفته.

منم زدم رو دنده لجبازی و البته خیلی خیلی عصبانی بودم به خاطر اینکه همه پزشکام اتفاقاتی رو که قرار بود برا من بیوفته به خودم می گفتن و رضایتشو از خودم میگرفتن نه از پدر یا مامانم....

خلاصه دم در اتاق عمل یه اعت دیگه منتظر موندم تا دکتر با منم حرف زد اونوقت رضایت دادم و بستری شدم.البته خیلی غافلگیر کننده بود.پدر برگشت شهرستان تا مامان بیاد و رو سرم باشه.



درباره وبلاگ


پاییز رو دوست دارم بخاطر همه ی زیبایی هاش.... شایدم یه جنبه از دوست داشتن پاییز به این خاطره که الان زدگیم پاییزیه.....نمیدونم دوباره بهار به زندگیم سرمیزنه یا نه.....
رتبه کنکورم....
زخم باسنم... نیومدنم اینجا.... عید فطر دیروز و امروزم... ماه عسل دیشب دیشب مهمونی
پيوندها
عینک آفتابی ریبنhttp://">عینک آفتابی ریبن
ساعت دیواری">ساعت دیواری
عینک آفتابی">عینک افتابی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های من و آدرس delneveshteha92.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان