دلنوشته های من
جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من
 
 
پنج شنبه 29 خرداد 1393برچسب:, :: 1:31 ::  نويسنده : تارا

سلام.

یه سوژه دیگه پیدا شد برا خندیدن....شنیدین...؟؟؟گروه تکفیری داعش گفتن بعد عراق نوبت ایران و مشهده که با خاک یکسانش کنیم!!!!!

خوب من سرشب خوشعال شدم و گفتم بالاخره یک جنگی قراره شروع بشه من میرم به جنگ وسپس 

به آرزوم میرسم و شهید میشم ان شاءا... شهادت قسمت همه مون....=نه واقعا اینا یه مقداری خنگن نه؟؟؟-

هروقت خواستین برام دعا کنید-دعای خوب-دعاکنید شهید بشم....مردن خالی بدردم نمیخوره....



سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: 20:23 ::  نويسنده : تارا

آخی....ای جونم.....مامان و بابام با خواهرم و شوهرش و خواهرشوهرش و مادرشوهرش-اوه شدن یه لشکر گنده-رفتن خرید برا نی نی کوچولو که هنوز اسم نداره!!!!قراره تخت براش بگیرن و پتو و لوازم خواب...من یه پتو پسندیدم برا نی نی مون که عکس باب اسفنجی داشت و خیلی خوشگل بود...

شهریور دنیا میاد بسلامتی.جیگر خاله دختره.اما سر اسم به توافق نرسیدن.میترسم نی نی دنیا بیاد یکساله بشه همینجوری بی اسم بمونه.من میگم:رضوانه،طراوت،ترنم،نسیم.بابام:ریحانه.بابای نی نی:پریوش.عمه نی نی:یسنا.مامان بزرگ نی نی:ملیکا....خلاصه هر کسی یه چیزی میگه....

اگه اسم شیک سراغ دارین بگین تا کمکی به این خانواده درمانده در اسم کرده باشین....

دلم میخواد زود نی نی دنیا بیاد...



سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: 11:24 ::  نويسنده : تارا

امروز یعنی اول صبح یک کمی بیکار بودم نشستم شبکه پویا نگاه کردم-چپ چپ نگام نکنید دیگه منم دل دارم دیگه-فیلم میتی کمون رو گذاشته بودن.آخی.....فیلم رو دیدم انقده ذوق زده شدم....وارد دوره کودکیم شدم دوباره...



سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: 10:51 ::  نويسنده : تارا

خوب طبق معمول همیشه-اواسط شیمی درمانیم-بازم کمبود پلاکت پیدا کردم و از اواخر هفته قبل -روم به دیوار گلاب به روتون.یا برعکسش!!!!فرق نمیکنه!!!-خون دماغ میشدم.پیش متخصص داخلی رفتم.برام CBCنوشت بعد دیدن نتیجه اش گفت:پلاکتت انقد پایین نیست که تزریق پلاکت برات بنویسم و منو فرستاد پیش متخصص گوش و حلق و بینی.اونم چند تا قطره داد....

یکی دو روز گذشت اما خون دماغم بهتر نشد که هیچ....بدتر هم شد.یکشنبه شب وقت خواب حالم بسیار نامساعد شد....مامانم اومد اتاق من خوابید.تازه خوابم برده بود که مامان بیدارم کرد و گفت یه لحظه بنشین.وقتی نشستم دیگه بایخ وآب سرد و.... نمیشد جلو خونریزی رو گرفت...مامان سریع مانتو و روسریمو آورد و آماده شدیم برا رفتن به اورژانس ساعت2 نیمه شب...

همینکه پام رسید به بیمارستان خونریزیم خوب شد!!!!ازم آزمایش گرفتن برا پلاکت گه مسئول آزمایشگاه نتونست رگ پیدا کنه منو فرستاد پیش پرستارهای اورژانس.خلاصه سر 6-7ساعت اورژانس موندنم 8جای بدنم رو سوراخ سوراخ کردن تا رگ بدست بیارن.من که ازشون راضی نیستم.یعنی الان تمام رگ های دست و پام سوراخ و کبوده....

ولی با تزریق6واحد پلاکت خون دماغم خیلی کمتر شده...



شنبه 24 خرداد 1393برچسب:, :: 19:18 ::  نويسنده : تارا

خواهرم حدود یه هفته است خونه نیست.اول رفته بود تهران.برای کارای فارغ التحصیلی ارشدش.و بعدش هم بهشهر،قائمشهر،رستم کلادقیقا نمیدونم کجا!!!!خونه دوست دوره کارشناسیش دیگه!!!

امشب هم در راه برگشته به خونه و خوشعالی من به خاطر اینه که بیشتر از یک ماهه خیلی خیلی دلم مربای تمشک میخواست اما خوب این ورا که تمشک نداره که مربا کنم....مامان سپیده(دوست خواهرم) براش مربای تمشک گذاشته با رب انار که بیاره خونه....آخ جون...

و اصلا به مغزتون راه ندین که من چقدر شکمو ام ها!!!



شنبه 24 خرداد 1393برچسب:, :: 18:52 ::  نويسنده : تارا

خوب.داستان4-5سال قبله...من رشته کشاورزی دوست نداشتم و سر کلاساش به زور می نشستم.جزوه خیلی از درسها رو نمینوشتم و کلا کلاسامو با شیطنت به آخر میرسوندم....

این مال زمان خیلی سرخوشیم بود...حالا تصور کنید آخر ترمم رو که تودستم 7-8برگه جزوه بیشتر نیست....بخصوص یه درسی مثل زراعت که استادم خیلی خیلی رو درس خوندن من حساب میکرد(آخه هم نمره کلاسی هام عالی بود و هم استعدادم تو این درس).

روز قبل امتحان کمدم رو داغون کردم از ریخت و پاش ولی هیچ چی جزوه پیدا نکردم!!!!طبق عادت هرهفته که استاد میومد خوابگاه و من و بتول وبچه ها میرفتیم پیششون بازم رفتیم...از امتحان که پرسیدیم به من گفتن:تارا توکه حتما نمره ات بالای19 میشه و انتظار20 رو هم ازت دارم....خنده ام گرفته بود سرم رو انداختم پایین و گفتم:من گه اصلا جزوه ندارم که بخونم!!!!خانم دکتر:واقعا؟؟؟؟راست میگی؟؟؟

من:آره....! استادم:جزوه های من کامل کامل نیست اما من امشب تا صبح بیدارم همین جا تو اتاق من بمون و جزوه ها رو بخون...(قیافه من شاد و شنگول...).

بتول:نه استاد تارا اذیتتون نمیکنه.من جزوه ام کلاسوریه و از هم باز میشه و با تارا ردوبدل میکنیم برگه هارو(قیافه من:((((   ).

از اتاق خواب استاد که اومدیم بیرون کلی به بتول چپ چپ نگاه کردم ولی رفتیم طبقه مون و شروع کردیم به خوندن جزوه ها تا وقت نماز صبح...

ولی عجب امتحان خوبی بود ها....من نمره ام شد19/25.



جمعه 23 خرداد 1393برچسب:, :: 10:24 ::  نويسنده : تارا

دلم میخواد دوباره تلاش کنم....میخوام ببینم در صورت خوندن کتابها و جزوه های کاردانیم چه رتبه ای میارم...چندمرده حلاجم...چقدر میتونم به خودم اطمینان داشته باشم.منی که تو دوره کاردانی همه بهم میگفتن خوبه که کنکور کاردانی به کارشناسی شرکت نکردی وگرنه یک رقیب جدی بودی برا ما....

 



جمعه 23 خرداد 1393برچسب:, :: 1:8 ::  نويسنده : تارا

ثبت نام آزمون کاردانی به کارشناسیمو الان انجام دادم.با اینکه طبق قانون و مقررات دیگه الان زمان ثبت نام تموم شده بود.خوب از فردا یه جور قوی تر و جدی تری درس میخونم تا ان شاءا... رتبه ام زیر20 بیاد.تا حداقل یه مقداری از فشار روانی ای که تو این مدت دارم تحمل میکنم کم بشه.تصمیم جدی خودمو گرفتم.میخوام دیگه زیست شناسی ادامه ندم.فکر میکنم تو گیاهان دارویی میتونم حرفی واسه گفتن داشته باشم .....



پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:, :: 21:7 ::  نويسنده : تارا

خوب.امروز بعد3ماه رفتم بازار طلافروشا برای رکاب زدن نگینم....

بالاخره طرح یه رکاب ساده پیدا کردم و سفارش دادم .تا فردا  پس فردا تحویل میگیرم....خوبیه رفتن به این بازار این بود که از2 تا مغازه قیمت تقریبی نگین رو پرسیدم مغازه اول گفت این نگین فیروزه خوبیه(اسم مدلشم گفت ولی من خنگم فراموش کردم)! و قیمت200هزار تومان بهم داد و گفت که در همین لحظه با این قیمت میخردش...ولی من گفتم مرسی متشکر.مغازه دومی هم قیمت 150تا170تومان برا نگینم داد.وقتی گفتم که15هزار خریدمش کلی تعجب کردن....

(البته وقتی اینو گفتم بابام گفت اشتباه کردی!!!!خوب میخواست بفروشیش دوباره از شوهرخواهرت نگین دیگه میخریدی).

نکنه واقعا اشتباه کردم....؟؟؟؟



سه شنبه 20 خرداد 1393برچسب:, :: 1:7 ::  نويسنده : تارا

فردا احتمالا میرم خونه خواهرم...به بچه ها قول دادم براشون الویه درست کنم. خیلی وقته که منتظرن برم خونه شون...



سه شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, :: 23:58 ::  نويسنده : تارا

خوب.یه اتفاق خاص افتاده....من امشب دفترچه ثبت نام کاردانی به کارشناسی رو خوندم...تومقرراتش چیزی در مورد دانشجوی کارشناسی منصرف از تحصیل که بخواد دوباره کنکور ثبت نام کنه ننوشته بود.من فردا با اون شماره ای که گذاشتن تماس میگیرم ببینم بالاخره چی میشه...من میتونم شرکت کنم یا نه!؟

امروزم زنگ زدم به استاد زراعتم و کلی با هم حرف زدیم.در عین حمایت گری ا زمن بهم پیشنهاد فکر بیشتر در مورد کارامو داشت...



یک شنبه 18 خرداد 1393برچسب:, :: 23:45 ::  نويسنده : تارا

آرزوی یه یارو:آی دلم میخواد خدا ازم بپرسه :واسه چی گناه کردی....؟؟؟

منم بهش بگم:حتما یه حکمتی داشته....!

ببینم عکس العملش چیه....!



شنبه 17 خرداد 1393برچسب:, :: 23:27 ::  نويسنده : تارا

خوب ....آماده شدن برا کنکور یه طرف ولی ترسی که از اول نسبت به مهندسی کشاورزی داشتم و الان دوباره سراغم اومده یه طرف دیگه...

اساتید دوره کاردانیمون دائما به ما گوشزد میکردن که آب و خاک منابع مهمی هستن که درصورت اشتباه یا کم کاری ما خسارت های زیادی میبینن که گاه غیرقابل بازگشتن...من از همون ابتدا یه ترسی داشتم که نکنه به خاطر نظر یا پیشنهاد اشتباهی که من در آینده بدم خسارات زیادی به زمین و آب و حاصلخیزی یه منطقه وارد بشه.الانم با خوندن جزوه ها دوباره همون ترس وارد دلم شده...ترس از کم کاری .ترس از تخریب منابع زیستی -حیاتی......خیلی حس بدیه...



پنج شنبه 15 خرداد 1393برچسب:, :: 18:44 ::  نويسنده : تارا

حالا یه آب هویچ میخواستم بخورما...دگمه آب میوه گیری کار نمیکرد الان حدود یک ساعته بابام بهمش ریخته جمعش هم نمیکنه که حداقل آب هویچه رو درست کنم...هیچی دیگه کلا باید بیخیال بشم و آب خالی بخورم...



چهار شنبه 14 خرداد 1393برچسب:, :: 22:36 ::  نويسنده : تارا

خوب امروز شبکه نمایش یه فیلم هندی گذاشته بود به اسم(قول میدهم).حکایت دکتری بود که تصادف کرده بود و بعد از تصادفش از گردن به پایین دچار نقص شده بود و نمیتونست حرکت کنه.با این اتفاق نامزدش هم ازش جدا شد و خودش در بی انگیزگی کامل بسر میبرد تا اینکه یکی از مریض های بیمارستان با تلاشش سعی کرد تا دکتر رو به زندگیش برگردونه.وبعد از کلی  تلاش موفق شد...

یه جورایی احساس همبستگی و مشابهت میکردم بین خودم و اون دکتر...منم زندگیم رو گسله...رو لغزشگاه...امیدوارم نه توانم رو از دست بدم نه انگیزه هام...هنوزم به خودم به  امیدوارم....زندگیم.درس خوندنم.استعدادم.کارو....دلبستگی دارم و امیدوارم موفق باشم وبمونم....



چهار شنبه 14 خرداد 1393برچسب:, :: 11:21 ::  نويسنده : تارا

خوب امروز ثبت نام میکنم برا کنکور کاردانی به کارشناسی.چندتا جزوه هم دانلود کردم که بخونم.فعلا جزوه ها راحت بنظر میرسن...باید ببینم بعد خوندن چی میشه.بازم راحته یانه....امیدوارم بی درد سر جلو بره درس خوندنم...



یک شنبه 11 خرداد 1393برچسب:, :: 18:9 ::  نويسنده : تارا

خوب دارم برا شام فسنجون درست میکنم.اولین بارمه...

کلا آشپز خوبی هستم و غذاهام همیشه خوب و خوشمزه درمیان فکرکنم چون آشپزی رو خیلی دوست دارم اینجوریه...باید ببینم غذای امشبم چطور در میاد...



یک شنبه 11 خرداد 1393برچسب:, :: 8:33 ::  نويسنده : تارا

گاهی وقتا زندگی آدم به سمت یه مسیری میره که هیچ وقت فکرشم نمیکردی...مثل زندگی من...

نمیدونم آخه چرا من انقدر سراغ دغدغه هام رفتم...

من سراغ دلتنگی ها و دردهای مردم رفتم...من از خودم گذشتم تا به مردم کمک کنم...مگه خدا اینارو ندید؟؟؟مگه خدا اینا رو نمیبینه که زندگی منو روبراه نمیکنه؟؟؟

دیگه کاری از دست من که ساخته نیست جز رفتن پیش دکترای مختلف...جز التماس به خودش...جز واسطه قرار دادن افرادی که اسمشون هم باعث لرزش عرش میشه...

من میخوام خوب بشم...من باید خوب بشم...اگه زندگی من بخواد اینجوری تموم بشه که چه فایده از این زندگی....



شنبه 10 خرداد 1393برچسب:, :: 15:12 ::  نويسنده : تارا

خیلی برام سخته...نمیدونم کاردانی به کارشناسی شرکت کنم واز ادامه رشته ام انصراف بدم یا دو دستی بدنبال رشته ام باشم...تمام هوش و حواس این روزای من رو ازم گرفته....چقدر سخته تصمیم گرفتن....



شنبه 10 خرداد 1393برچسب:, :: 14:37 ::  نويسنده : تارا

دیروز روستا بودیم.خونه عموی خدابیامرزم.خلاصه مامان منم برای تقویت من و اینکه گوشت مرغ هورمونی نخورم و....به زن عموم گفت اگه خروس دارین یه دونه بگذارین که برا تارا ببریم وبکشیمش...

همسایه شون خروس داشتن و مابا خودمون آوردیم تا دلی از غذا در بیاریم.هنوز که قصاب پیدا نکردیم تا بکشیمش!!!وای از صبح هم داره هی می خونه...الانم که سرظهره و داره می خونه.امشب قراره بمیره.فکرکنم همه همسایه هامون دارن فحشمون میدن و خروسه رو نفرین میکنن...اخه صداش خیلی رو اعصابه.....



پنج شنبه 8 خرداد 1393برچسب:, :: 11:59 ::  نويسنده : تارا

خوب...همسایه جدیدمون رفت مسافرت و خونه زندگیش رو به ما سپرد...اصلن چه آدمهای قابل اعتمادی هستیم ما!!!

یادمون باشه از این به بعد یک کمی از خونه بقیه دزدی کنیم تا انقده بهمون اعتماد نکنن!!!

 

 

 



دو شنبه 4 خرداد 1393برچسب:, :: 20:43 ::  نويسنده : تارا

خوب بالاخره یه نفر شاهد زنده احتمالا عادل عاقل!!! پیدا کردم که وزنش هنگام تولد از وزن من بالاتر بوده(چیه نکنه از عنوان متن این فکر تو سرتون پیدا شد که وزن من الان رکورد دار گینسه!!!وزن الان من درحد پوست و استخوانه)! 

حسین نوه عموی بابام که چندماهی ازمن بزرگتره وقت تولد وزنش6.50 کیلو گرم بوده مامانش هم میگه ازصبح تا شب اتاق زایمان بوده و حسین کلی دیر دنیا اومده.خوب حالا نکته بعدی اینه که وزن من زمان تولد6 کیلو گرم بوده!!!که دیگه بذارید نگم که ماما و پرستارا چی به مامانم میگفتن!!!!



دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: 19:57 ::  نويسنده : تارا

خوب دیروز به جای اینکه تهران باشم پیش متخصصی که سر و پامو عمل کرده بود، رفتم پیش پزشک انکولوژیستم.برام داروهای قبلیمو نوشت و گفت وضعیت ازمایش CBC ام خیلی بهتر شده.

بخاطر حالت تنوع!!!و کم غذاییم هم برام سرلاک تقویتی نوشت که کم انرژی نمونم و تازه 20 تا دگزامتازون هم نوشت که هر روز بزنم تا وقتی که حالت تنوعم!!!رفع بشه.بعدشم بابام بخاطر تایید داروهام از اداره بیمه کلی علاف شده بود و داروی اشتباهی بهش داده بودن.که امروز من بعد زدن سرم زولنا م از مامانم خواستم که برن و از دکتر بپرسن این داروی جدید رو چطور باید بخورم،که دکترم بعد دیدن دارو کلی عصبانی شده بود که-من اصلا قرص آرامبخش و اعصاب براش ننوشتم که داروخانه این داروها رو بهش داده-.این حدثی بود که خودم هم میزدم.

خلاصه از صبح که سرمم رو زدن+یه دگزا حالم خیلی بهتره...خداروشکر.



دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: 19:52 ::  نويسنده : تارا

مبعث رسول خدا مبارک....

 



دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: 19:42 ::  نويسنده : تارا

خوب سلام.بعد یه مدت وقفه برگشتم.شرمنده وقفه ای که ایجاد شد دلیلش این بود که من حدود یه هفته فقط و فقط تو رخت خوابم افتاده بودم.بدلیل اینکه سردرد شدید و حالت تنوع :0 شدید داشتم همین یه متر فاصله بین لپ تاپم و رخت خوابم رو نمی تونستم طی کنم!!!

چیه!!!؟؟؟

چرا چپ چپ نگام میکنید؟؟؟خوب الان برگشتم دیگه!!!!

:)



درباره وبلاگ


پاییز رو دوست دارم بخاطر همه ی زیبایی هاش.... شایدم یه جنبه از دوست داشتن پاییز به این خاطره که الان زدگیم پاییزیه.....نمیدونم دوباره بهار به زندگیم سرمیزنه یا نه.....
رتبه کنکورم....
زخم باسنم... نیومدنم اینجا.... عید فطر دیروز و امروزم... ماه عسل دیشب دیشب مهمونی
پيوندها
عینک آفتابی ریبنhttp://">عینک آفتابی ریبن
ساعت دیواری">ساعت دیواری
عینک آفتابی">عینک افتابی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های من و آدرس delneveshteha92.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان